محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

محمدرضا کوچولو

مریضی من وپسری

سلام به پسمل مامانی عزیزم چند وقتی نشد برات پست بزارم اخه مامانی مریض بود سرماخورده بود بعد از تلاش های زیادی برای جلوگیری از سرما خوردگی و مواظبت زیاد بلاخره هردومون مریض شدیم ولی خدا رو شکر پسری فقط اب ریزش داشت که هنوز هم داره  چند بار هم رفتیم دکتر مامانی چیزیت نبود ولی من ترسیدم گلو درد بگیری  اخه یه روز خوب شیر نمیخوردی منم شنیده بودم اگه نی نی ها نتونن خوب شیر بخورن گلوشون درد داره ولی فکر کنم بخاطر شربتهای بد مزه ای که اقا دکتر برات نسخه داده بود مامانی که بدجوری مریض شده بود اقای دکتر برا مامان دو تا امپول داد و لی خوب نشد دوباره رفتیم پیش دکتر دو تا امپول قوی تر بهمون داد  رفتیم خونه باب...
19 آذر 1391

بدون شرح

  این خوشمزه ها رو مامان درست کرده ولی همشو بابا ومامان خوردن  به  منم یه ذره نون دادن     ...
18 آذر 1391

یه- اتفاق بد

زی زیگولوی مامان سلام عزیزم دیروز یه اتفاق خیییییییییییییییییییییلی بد برا تو ومن افتاد همش هم تقصیر مامانت بود منو ببخش پسر عزیزم. دیروز صبح مثل همیشه که از خواب ناز بیدار شدی یه خورده برا مامان ناز کردی بعدش با اسبابازیا بازی کردی وقتی هم ازشون سیر شدی خواستی مامانی دورت بده مامان هم بلندت کرد بردت تو اتاق خودت  با یه دست تو رو گرفته بودم با یه دست دیگه میخواستم جغجغه هارو از بالای کمدت بیارم که تو یه دفعه از پشت خودت ول کردی  مامان هم دست گذاشت وکمرتو گرفت ولی سرت محکم به زمین خورد.الهی بمیرم برا پسملم چه گریه هایی که نکردی مامانی نزدیک بود سکته کنه تلویزیون داشت ضریح امام حسینو نشون میداد همش هی می گفتم یا امام حس...
9 آذر 1391

محرم و چند روزی که گذشت....

سلام عشق مامان       مامان جان چند وقتی جور نشد برات بنویسم اخه تو خیلی فضول شدی وخیلی بغلی .مامان از دستت ذله شده همش بهونه میگیری میگی باید بغلم کنی هرجا دستوربدم منو ببرین خلاصه ماهم تحت امرتیم من که تا بابایی از بیرون بیاد تو رو میندازم بغلش همش به ساعت نگاه میکنم تا ببینم بابایی کی از مدرسه میاد.عزیزم ای چند وقت مامانی خیلی کمرش درد میگیره برا همینم زیاد نمیتونه پای کامپیو تر بشینه  وگرنه بابایی دعواش میکنه تا یادم نرفته ماه محرمو به همه عزا داران حسینی تسلیت میگم مامانی این اولین ماه محرمیه که تو هم حضور داری چند روزی همراه مامانی میری حسینیه  خونه بابا جونم بعد ظهرها روضه دارن ...
6 آذر 1391
1